زرنیخ (زَرنیخ - رِلگا) به قلم آمنه آبدار
پارت صد و سیزده
زمان ارسال : ۸۸۳ روز پیش
دستی به پالتویم کشیدم و با لبخندی کج به طرف در رفتم.
در زدم و سرباز آن را باز کرد...
احساس غرور میکردم و برای آن سه احمق متاسف بودم! چند ماه بود زور میزدند تا دستگیرم کنند و من بودم که به راحتی کنارشان نشستم، حرف زدم و داشتم میرفتم.
هنگام خروج نیم نگاه دیگهای سمتشان انداختم و خارج شدم.
تمام مدت آن لبخند روی لبم بود.
کم پیش میآمد لبخندم بزنم و حس میکردم این لبخند م
مهدیه
44به نظرم آنابت داره با لاریسا همکاری میکنه تا زرنیخو بگیرن